کافه درهم

نوشتن را وقتی آغاز کردم که تو را در اینجا نیافتم

کافه درهم

نوشتن را وقتی آغاز کردم که تو را در اینجا نیافتم

همیشه سعی می کردم نوشته هام پر ایهام باشه و غیر مستقیم

الان دلم می خواد خیلی راحت و بدون قید و بند فقط بهت بگم دوست دارم

خیلیم دوست دارم

خدارو همیشه شکر میکنم که تو زندگیمی 

عاشقتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
.
.

مداد

میخواهم بالا بیاورم تمام ناراحتی ها و بغض هایم را

اما باز هم وقتی صدایم میکنی

فراموش میکنم تک تکشان را

پس هنوز منتظرم

صدایم کن

تا دردهایم را فراری بدهم

.

.

.

.

مداد

 

می دوم در خیابان بی انتهای خیالم...    

         میجویم تو را در تک تک کوچه هایش

صدایت میزنم در دل این شب ..            

       تا قلب ناآرامم با صدایت بیاساید

خودت را به من بنما در این ظلمت....  

          نورانیم کن تا برایشان بدرخشم

تا بدانند و ببینند حال و روزم را ....

       

     تا درک کنند چه عالمی دارد خیالات نا تمام من 

.

.

.

.

مداد

تکراری شده حال و روزم

خسته ام...

دلم میخواهد بشکنمش این بغضم را

دلم میخواهد فریــــــاد بکشم

اما افسوس چشمه اشک هایم مدت هاست خشکیده

و صدایم هم روز به روز کمتر میشود

دلم را به این دکمه های سرد و کوچک خوش میکنم

و بغض و فریادم را لا به لای کلمه هایم پنهان میکنم

شاید کسی آنها را پیدا کرد و حرف مرا فهمید


پ ن : من شعر نمیگم من فقط هر چی تو ذهنمه رو خالی میکنم اینجا

                   

                                                  مداد

باور داشتن فاصله ای بین شک و ناباوری است ....

کسی را نمیشناسم که مرا باور کند ..

چه کسی اهمیت می دهد؟؟؟

من در اوج ناباوری به چنان باوری رسیده ام که گفتنش آسان نیست...

کسی از وجود من خوشحال نمی شود...

 اما چاره نیست چون من  خود به یک خوشحالی وصف ناپذیر رسیده ام...

کسی را نمیشناسم که دلتنگ من باشد ...


                                         اما خودم سالهاست دلتنگ خودم هستم!

.

.

.

.

مداد