-
..
سهشنبه 19 اسفندماه سال 1393 01:46
کسی را میخواهم بیاید با یک دستمال برای پاک کردن تو و خاطراتت از زندگیم و یک جارو و خاک انداز برای جمع کردن خرده های قلبم و یک دست معجزه گر برای احیای قلبم دلم یک دوست میخواهد که خودش را در قلبم جا کند اگر نشد یک الزایمر میخواهم ...
-
روز عشاق
شنبه 25 بهمنماه سال 1393 23:33
کاش روزی هم برای ما وجود داشت آدمهایی که در ذهنشان با معشوق خود زندگی میکنند صبح را شب. شب را روز میکنند. آنهایی که انقدر وابسته تنهاییشان شده اند که حتی نیم نگاهی به هیچ غریبه ای نمیکنند. اگر نمیایی مجبورت نمیکنم.اما اجازه بده با خاطراتت زندگی کنم روز عشق مبارک...همان عشقی که به تو نرسید و من تنها تنها لاجرعه سر...
-
جنون
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1393 21:47
اسطوره ایترین عشق زندگیم هر روزی که فاصلهٔ بینمان بیشتر میشود بیشتر و بیشتر به دیوانگیم پی میبرم مانند سراب شدهای هرچه بیشتر میخواهمت دور تر میروی و باز هم من دیوانه مشتاق تر از قبل میدوم میدانم روزی دست خواهم برداشت که تلف شده باشم میبینی جنون را؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 دیماه سال 1393 23:33
خوب من بازگرد بی تو بودن را کشف کردم بی تو بودن را یادگرفته ام ولی دلم ۱ لحظه با تو بودن را میخواهد همین
-
خلاصه امروزم
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1392 19:30
تو چه دانی که حال من بغض من نگاه خیره به ساعت من روز من چگونه است
-
هیچی
شنبه 22 تیرماه سال 1392 01:50
تا حالا مغزت قفل شده ؟ تا حالا شده هرچی بگی ازش یه جور دیگه تعبیر بشه؟ تا حالا شده بخوای منظورتو برسونی ولی تهش به این برسی که باید عذرخواهی کنی که فقط تموم شه؟ منم الان اینجوریم نمیتونم هیچ جوره منظورمو برسونم... واسه همین نوشتنم واسم سخت شده هروقت همه چی خوب بود دوباره مینویسم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1392 00:09
ناراحتم گرگ ها به دورش حلقه زده اند کم کم او را به سمت خود میکشند او را از من دورش می کنند چشم های دریده اشان را به من و نی کوچکم دوخته و با نیشخندی آتش دلم را شعله ور تر می کنند بره ی کوچک و ساده من دارد از من دور میشود گرگ ها دورش کرده اند . . . . مداد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 22:53
پــــــــــــــوچم احساس پوچی میکنم خیلی زیاد حوصله نوشتن و بازی با کلمه هارو ندارم خسته شدم از گریه کردن چه جوری شد که همه چی وارونه شد؟ . . . مداد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 20:09
ندانستی چگونه کلماتت خنجروار به قلبم فرود آمد ندانستی که چگونه چشمه اشکم با طلوع خورشید خشک شد ندانستی چگونه نفرت از خودم وجودم را گرفت ندانستی و نمیدانی راستی دوستم داشتی نه؟ . . . مداد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 02:15
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 02:05
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 23:33
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 22:11
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1392 22:25
نمی شود بیانش کرد تک تک سلول های وجودم میخواهند تورا احساساتم در هیچ کلمه ای جا نمیگیرد ولی قسم به تک تک شکرگزاری های شبانه ام برای وجودت و تک تک اشک هایم برای شوف حضورت در کنارم دوستت دارم و خواهم داشت
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 22:27
می ترسم خیلی می ترسم نمی خواهم هیچ وقت اینجا را بدون تو حس کنم تصور خلاء وجودت تمام وجودم را به لرزه میاندازد رویایم را با بودنت کامل کن هیچوقت تنهایم نگذار . . . . . مداد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 20:04
همیشه سعی می کردم نوشته هام پر ایهام باشه و غیر مستقیم الان دلم می خواد خیلی راحت و بدون قید و بند فقط بهت بگم دوست دارم خیلیم دوست دارم خدارو همیشه شکر میکنم که تو زندگیمی عاشقتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم . . مداد
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 فروردینماه سال 1392 00:20
میخواهم بالا بیاورم تمام ناراحتی ها و بغض هایم را اما باز هم وقتی صدایم میکنی فراموش میکنم تک تکشان را پس هنوز منتظرم صدایم کن تا دردهایم را فراری بدهم . . . . مداد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 23:18
می دوم در خیابان بی انتهای خیالم... میجویم تو را در تک تک کوچه هایش صدایت میزنم در دل این شب .. تا قلب ناآرامم با صدایت بیاساید خودت را به من بنما در این ظلمت.... نورانیم کن تا برایشان بدرخشم تا بدانند و ببینند حال و روزم را .... تا درک کنند چه عالمی دارد خیالات نا تمام من . . . . مداد
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1392 03:45
تکراری شده حال و روزم خسته ام... دلم میخواهد بشکنمش این بغضم را دلم میخواهد فریــــــاد بکشم اما افسوس چشمه اشک هایم مدت هاست خشکیده و صدایم هم روز به روز کمتر میشود دلم را به این دکمه های سرد و کوچک خوش میکنم و بغض و فریادم را لا به لای کلمه هایم پنهان میکنم شاید کسی آنها را پیدا کرد و حرف مرا فهمید پ ن : من شعر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 19:13
باور داشتن فاصله ای بین شک و ناباوری است .... کسی را نمیشناسم که مرا باور کند .. چه کسی اهمیت می دهد؟؟؟ من در اوج ناباوری به چنان باوری رسیده ام که گفتنش آسان نیست... کسی از وجود من خوشحال نمی شود... اما چاره نیست چون من خود به یک خوشحالی وصف ناپذیر رسیده ام... کسی را نمیشناسم که دلتنگ من باشد ... اما خودم سالهاست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 04:12
تحملش را ندارم ولی بغض هایم نمی شکنند اشک هایم هم به من خیانت می کنند چه تاوان بزرگی دارد سخت شدن . . . . . مداد
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 03:42
نگران من نباش ... دیگر یاد گرفته ام هرشب جارو و خاک اندازی برمی دارم و تکه تکه های قلبم را جمع میکنم تا صبح مینشینم با چسب خاطرات خوشت به هم می چسبانمشان فردا باز هم دوباره بشکنش من کارم را خوب یاد گرفته ام . . . . . مداد
-
سه نقطه...
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 01:55
چه ساده عزیز ترین آدم زندگیم به منفور ترین شخص تبدیل شد شاید اشتباه گرفتمش ...ولی نه خودش بود ...خود واقعیش نه آن کسی که سعی در شناساندنش داشت ... شاید او مرا با کسی اشتباه گرفته بود که حالا به سراغ دیگری رفته... . . . . مداد
-
دیروز امروز فردا
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 03:23
دیروز را فروختم به دوره گردی که در خیابان فریاد می کشید عشق حالم را در پستوی خانه قایم کرده ام غافل از اینکه تمام می شود آینده ام را هم سال هاست گم کرده ام . . . مداد
-
شروع...
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 02:47
من سر در گم در تلاش برای پیدا کردن خودم در میان کاغذ پاره های ذهنم گم شده ام... از هر سمتی که می روم این خیابان یک طرفه را ...اما در آخر به تو ختم می شود ذهن در همم.... تو را می بینم اما این سایه ی افتاده بر سنگ فرش ها کمکی به من نمی کند ... تو را یافتم ولی خودم را نه.. من در کاغذ پاره های ذهنم گم شده ام ... . . . ....