کافه درهم

نوشتن را وقتی آغاز کردم که تو را در اینجا نیافتم

کافه درهم

نوشتن را وقتی آغاز کردم که تو را در اینجا نیافتم

هیچی

تا حالا مغزت قفل شده ؟

تا حالا شده هرچی بگی ازش یه جور دیگه تعبیر بشه؟

تا حالا شده بخوای منظورتو برسونی ولی تهش به این برسی که باید عذرخواهی کنی که فقط تموم شه؟

منم الان اینجوریم 

نمیتونم هیچ جوره منظورمو برسونم...

واسه همین نوشتنم واسم سخت شده

هروقت همه چی خوب بود دوباره مینویسم


ناراحتم

گرگ ها به دورش حلقه زده اند کم کم او را به سمت خود میکشند 

او را از من دورش می کنند

چشم های دریده اشان را به من و نی کوچکم دوخته و با نیشخندی آتش دلم را شعله ور تر می کنند

بره ی کوچک و ساده من

دارد از من دور میشود

گرگ ها دورش کرده اند

.

.

.

.

مداد

پــــــــــــــوچم

احساس پوچی میکنم خیلی زیاد

حوصله نوشتن و بازی با کلمه هارو ندارم

خسته شدم از گریه کردن

چه جوری شد که همه چی وارونه شد؟

.

.

.

مداد

ندانستی چگونه کلماتت خنجروار به قلبم فرود آمد

ندانستی که چگونه چشمه اشکم با طلوع خورشید خشک شد

ندانستی چگونه نفرت از خودم وجودم را گرفت

ندانستی و نمیدانی 

راستی دوستم داشتی نه؟

.

.

مداد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.